ازمیرسیدعلی همدانی در مناقب نقل شده است:
چون آدم وحوا برزمین آمدند ابلیس یکی از فرزندان خودرا که خناس نام داشت بنزد حوا آورد درموقعی که آدم بجایی رفته بود واز وی خواهش کرد که این فرزند رامحافظت نما وخودبرفت.
پس آدم آمد و پرسید که این کیست؟ گفت فرزند ابلیس است
فرمود چرا این را نگاه داشتی که او دشمن ماست. پس آدم خناس را به چهار پاره کرد، هرپاره رابه قله کوهی گذاشت وچون آدم غایب شد. ابلیس آمد و ازحال فرزند جویاشد!
حوا قصه رانقل کرد. ابلیس آواز داد وخناس فورا به صورت اول ظاهرشد.
پس ابلیس برفت وآدم ظاهر شد وخناس رامشاهده کرد صورت حال راپرسید، حواحکایت کرد.
پس آدم خناس رابسوزانید وخاکسترش رابه آب داد - پس آدم غایب شد و ابلیس حاضرگشت دوباره خناس راآواز داد حاضرشد
پس آدم آمده خناس را مشاهده کرد وغضب بروی مستولی گشت
خناس رابکشت و بخورد. چون غایب شد ابلیس آمد وحوا ماجرارابیان کرد، ابلیس ندا داد که یا خناس. ازدل آدم جواب برآمد لبیک ای پدر
ابلیس گفت در کجایی فرزندم؟ گفت درشکم آدم. گفت ای فرزند مکان شریفی را پیداکردی مبادا از آنجا خارج شده و بجای دیگری بروی
که مقصود من همین بود
نظرات شما عزیزان: